ماجرای پذیرایی از ساواکی ها | خاطراتی از شهید"محمدرضا میرکو"
پذیرایی از ساواکی ها
گفتم :«تو جیبات چی ریختی؟ باز خودت رو زدی به ظرف آجیل؟»
خندید و گفت:« توش پر سنگه. واسه پذیرایی از پلیس ها. اگه بخوان درگیر بشن با این ها طرفن.»
تا می خواست به خانه برگردد، دلم هزار راه رفت. نگران بودم دست ساواکی ها بیفتد.
(به نقل از مادر شهید)
خواب امام
با دیدن عکس امام، آن را از دستم قاپید و صدا زد:« مامان! مامان! این همون آقایی یه که تو خواب دیدمش، یادته خوابمو برات تعریف کردم. مامان! من همین آقا رو توی خواب دیدم.»
مادر عکس را گرفت و به سینه چسباند. با صدای آهسته گفت:«یواش! چه خبرته همه رو خبر کردی. مگه نمی دونی که بردن اسم ایشون هم مجازات داره تا چه برسه به عکسشون. خدا انشاالله نگه دارشون باشه.»
همان خواب او را عاشق کرد و همان عشق، هوایی جبهه.
(به نقل از برادر شهید)
منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت